پادشاه

پادشاه

خداوند مهربان انسان را پادشاه مخلوقات آفرید.
پادشاه

پادشاه

خداوند مهربان انسان را پادشاه مخلوقات آفرید.

آیا حیوانات گریه می کنند؟

آیا حیوانات هم گریه می‌ کنند؟ | دنیای صنعت برق

 


حیوانات هم احساس دارند و در هنگام داشتن غم و اندوه گریه می کنند. شنیده ام گاوها خیلی احساساتی اند ! 

دیده ام !!!! من شتری را دیدم که منتظر کشته شدن بود و گریه می کرد !

سگی را دیدم که صاحبش را از دست داده بود و به شدت غمگین بود !  


آیا گربه ها گریه می کنند؟ دلیل گریه ی گربه چیست؟

  

من گربه ای را دیدم که پایش را قطع کرده بودند و گریه می کرد ! و خوکی که از پشت میله های زندان گریه می کرد!

ماهی های که نفس های آخرزنده بودن  را می کشیدند و گریه می کردند !


مجازات جوجه کشی و حیوان آزاری - وکیل تاپ

  

آیا تو هم حیوانات را در حالی که گریه کرده اند دیده ای ؟؟؟برای اسارتشان!  برای بردگی! برای شکنجه ی قبل از مرگ!! برای کشتار بی رویه شان 

موش های آزمایشگاهی !! چه داستان غم انگیزی دارند؟!!


In Memory Of Lost LivesCreating Animal Awareness

             

    چه غم انگیز است گوساله ای را که از مادر جدا می کنند ! ناله های مادرش  وبره ها هم!

۲ انشا در مورد درد دل یک موش آزمایشگاهی به صورت طنز و غیرطنز | ستاره

وچشم  های هیشه منتظر و گریان هزاران حیوان که به بردگی انسان در آمده اند ......



مدیریت تنش حرارتی و کنترل مگس در گوساله‌های جوان



رنج نامه سگ های پناهگاه های ایران .....تالین ساها کیان


دو ماه بود که دیگر فرار نمیکرد. پشت این فنسها خشک شده بود. گوشهایش از این همه سر و صدا زنگ میزدند. زندگیش شده بود خوابیدن و به آن طرف فنسها چشم دوختن...

حال عجیبی بود. سرش به شدت تب داشت و بدنش به شدت ضعف ولی همچنان با چشمهای نیمهباز به پشت فنسها چشم دوخته بود. مثل دیروز، مثل پریروز، مثل هفتهٔ پیش و ماه پیش و دو ماه پیش. دو ماه پیش هنوز یک تازهوارد سردرگم و گیج بود و هنوز موقع دعوا بر سر غذا پایش را گاز نگرفته بودند و حتی بعد از گازگرفتگی و تا همین هفتهٔ پیش هنوز رمق خیلی بیشتری داشت. آرزویش این بود که این در باز شود و بتواند یک دل سیر بدود با اینکه بدنش آنقدر بیرمق بود که مطمئن نبود اگر همین الان این در باز میشد آیا میتوانست قدم از قدم بردارد. شاید هم آرزو میکرد یک خانهٔ خوب داشته باشد ولی نه، کدام خانه؟ او اصلاً نمیدانست خانه چیست، امنیت چیست، خواسته بودن چیست، به جایی تعلق داشتن چیست... این چیزها برایش تعریف نشده بودند. از وقتی به دنیا آمده بود فقط درد بود و فرار و گرسنگی و تشنگی و خستگی و دربدری... هر جا میرفت کسی او را نمیخواست مثل تمام سگهای آواره و دربدر دیگر. همه میخواستند او نباشد، دور شود، گم شود اصلاً گم به گور شود تا روزی که به اینجا آورده شد و شد یکی از هزار تا سگ پشت فنسها که همگی به آن سوی فنسها چشم دوخته بودند. جایشان آنقدر تنگ بود که احساس خفگی میکردند و گاهی کوچکترین حرکتی باعث اصطکاک میشد.

دو ماه بود که دیگر فرار نمیکرد. پشت این فنسها خشک شده بود. گوشهایش از این همه سر و صدا زنگ میزدند. زندگیاش شده بود خوابیدن و به آن طرف فنسها چشم دوختن... خیلیها مدت خیلی بیشتری آنجا بودند یک سال یا حتی دو سال.... ولی بعضیها هم بعد از او آمده بودند و دوام نیاورده بودند. همین دو هفته پیش وقتی از خواب بیدار شد متوجه شد که بدن دوستش که در کنار او میخوابید، کاملاً سرد شده است. چند ساعت بعد پیکر بیجان او را به آن طرف فنسها بردند. چه لحظهٔ غمانگیزی بود. آیا او دوام میآورد؟ همه چیز داشت جلوی چشمانش تیره و تار میشد. فنسها و زمین و آسمان پشت فنسها، همهٔ آن هزار تا سگ اسیر ناخواسته و دربدر بزرگ و کوچک مثل خودش که چیزی جز درد و تنهایی و غربت و ناخواسته بودن در زندگیشان تجربه نکرده بودند. پلکهایش روی هم افتادند و زیباترین تصویری که در عمرش دیده بود، جلوی چشمانش ظاهر شد. فرشتهای که گاهی به آنجا میآمد و بر سر او و بقیهٔ زندانیان دست نوازش میکشید. بر سر این فرشته، رقابت شدیدی بین همهٔ سگها وجود داشت آخر این تجربهٔ اول همهٔ آنها از محبت یک موجود دوپا بود و مگر این محبت به این مفتیها به دست میآمد که از آن بگذرند؟ آنها بیشتر از هر چیز در این زندگی داغون سگیِ سراسر کمبود، محبت میخواستند و حاضر نبودند به هیچ قیمتی از آن بگذرند ولی امروز و در این لحظهٔ ناب عجیب دیگر رقابتی در کار نبود. برای اولین بار در زندگیاش همه چیز همانطور بود که باید باشد. فرشته هم فقط مال خودش بود. فقط سر او را نوازش میکرد و او دمش را تند و تند برایش تکان میداد. اصلاً انگار هیچ کس دیگر جز او در این زندان نبود. در باز شد و او همراه فرشته به آن طرف فنسها دوید. توی گوشش دیگر هیچ صدایی نبود... آسمان صاف صاف بود، نه سرد و نه گرم. پایش زخمی نبود. نه سرش تب داشت و نه بدنش ضعف.... او داشت میدوید و تمام درها یکی یکی جلویش باز میشدند... این دویدن کجا و آن دویدنهای فرار کجا؟ نه، دیگر فراری در کار نبود. او آزاد بود، آزاد از ترس و درد و گرسنگی و تشنگی و تنهایی و غم و حسرت، آزادِ آزاد ...

صبح روز بعد، فرشته به طرف فنسها آمد ولی همانجا میخکوب شد... همه داشتند برایش بالا و پایین میپریدند غیر از یکی از عزیزدردانههایش که بیجان و خشکیده با چشمهای نیمهباز در آنجا افتاده بود. اشکی از چشمانش چکید. او حسرت باز شدن این در و دویدن تا سر مرگ را در چشمان عزیزدردانهاش دیده بود. آیا میتوانست از آن نگاه پشت پلکهای نیمهباز بخواند که دوست مهربانش عصر روز قبل در هذیان مرگ از این در بیرون رفته و یک دل سیر سیر با او دویده بود؟

دوستان عزیز، در همین لحظه هزاران سگ در پناهگاهها و سولههای کشورمان به فنسها چشم دوختهاند و حسرت لحظهای را می کشند که فرشتهای از راه برسد و آنها را با خودش ببرد. شهرداریها مجوز رهاسازی این فرشتگان را نمیدهند چون مردم بیشتر مناطق، زندگی با فرشتگان را بر نمیتابند! از طرف دیگر، زندگی این حیوانات در جادهها و بیابانها هم به گرسنگی، تشنگی، بیماریها و تصادفات محدود میشود. تنها چیزی که میتواند این مهربانان را از این وضعیت بد و آن وضعیت بدتر نجات دهد، آن است که خانوادههای مهربان پا پیش بگذارند و سرپرستی آنها را قبول کنند.

هر کدام از این موجودات خارقالعاده، قصهٔ بیانتهای عشق و معرفت و وفا هستند که در فصل درد و ناامیدی و حسرت ماندهاند. هر کدام یک دنیای کشف نشدهاند، پر از شوق و شور، پر از حسرت دوست داشتن و دوست داشته شدن. اگر این موجودات سراپا عشق، لایق داشتن یک خانهٔ گرم و قلبی که برایشان بتپد نیستند، چه کسی لایق آن است؟

لطفاً مهرتان را از این فرشتهها دریغ نکنید. اگر باغ یا کارگاه یا حیاط یا خانهٔ مناسبی دارید و میتوانید به یک یا چند تای آنها یک زندگی مناسب همراه با محبت و امنیت بدهید، سرپرستی آنها را قبول کنید و به آنها نشان بدهید زندگی فقط درد و ترس و گرسنگی و دربدری و ناخواسته بودن و چوب و سنگ و تفنگ و سم نیست. مطمئن باشید آنچه میدهید در برابر آنچه دریافت میکنید حتی با «هیچ» برابری نخواهد کرد...نگذارید این داستانهای معرفت و وفا ناخوانده و ناشنیده پشت این فنسهای شلوغ یا در حال فرار و گرسنگی و تشنگی و بیماری و درد در جادهها و بیابانهای بیرحم و عاطفه به پایان برسند...

تالین ساهاکیان

پاورقی:

عکس از پناهگاه پردیس مشهد است که ۱۸۰۰ سگ بینوا در آن بیصبرانه منتظر فرشتهای هستند که بیاید و آنها را به روزهای بهتر ببرد، روزهای خوبی که آنها هرگز ندیدهاند و تعداد زیادی از آنها در حسرت آن، نفس آخر را کشیدهاند. آیا ممکن است شما آن فرشته باشید قبل از آنکه برای بقیه هم دیر شود؟



طوبی آزموده چه کسی بود؟

او مؤسس دبستان ناموس و نیز نخستین دبیرستان دخترانه در تهران، از پیشگامان جنبش زنان ایران در ایران بود.

طوبی آزموده در ۱۲۵۷ شمسی در خانواده‌ای از طبقه متوسط در تهران به دنیا آمد. پدر وی میرزا حسن خان سرتیپ فردی باسواد و ارتشی بود. وی در خانه نزد آموزگاران سرخانه به تحصیل پرداخت و بعد از ازدواج نیز نزد معلمان خصوصی به آموختن فارسی و فرانسه و عربی ادامه داد. در ۱۴ سالگی به ازدواج مردی نظامی درآمد اما زود جدا شدند. آزموده پس از جدایی چند سال درس خواند و به آموختن علوم مختلف مشغول شد.

او دبستان ناموس را در ۱۲۸۶ شمسی در تهران با مشقات فراوان و مخالفت‌های بسیار تأسیس کرد. آزموده این مدرسه را با پشتکار و مبارزه حفظ کرد و در سال ۱۳۰۷ نخستین دبیرستان دخترانه تهران را نیز تأسیس نمود.

آزموده

در سال‌های پس از انقلاب مشروطه باسواد شدن زنان و تحصیل علم دختران از مهم‌ترین خواسته‌های جنبش زنان ایران بود و اینچنین بود که تلاش‌ها برای تأسیس مدرسه دخترانه آغاز شد. طوبی آزموده به تأسیس مدرسه و آموزش دختران همت گماشت و مدرسه جدیدی را تحت عنوان دبستان دخترانه ناموس در سال ۱۲۸۶ در خیابان شاهپور (حافظ فعلی) و نزدیک چهار راه حسن‌آباد تأسیس کرد و به این سبب، نام او ماندگار شد. او توانست در مدتی کوتاه تعداد مدارس دخترانه را به شش دستگاه برساند و در سال ۱۲۹۳، یعنی ۸ سال پس از تأسیس اولین مدرسه، ۳۴۷۴ دختر دانش‌آموز را جذب این مدارس کند. آزموده، این مدارس را به صورت یکی از مهم‌ترین و مجهزترین مدارس متوسطه کامل و کانون پرورش دختران متجدد درآورد. به عبارت دیگر اگر میرزا حسن رشدیه بنیانگذار مدارس کنونی پسرانه است، طوبی آزموده را نیز باید بنیانگذار مدارس دخترانهٔ کنونی دانست.

مدرسه ناموس

اولین مدرسهٔ دخترانه توسط بی‌بی‌خانم استرآبادی (وزیرف) به نام دبستان دوشیزگان در ۱۲۸۵ شمسی (یک سال قبل از مدرسهٔ ناموس) در تهران تأسیس شد. اما به دلیل حملات بسیاری که به آن شد، این مدرسه تنها برای مدت کوتاهی پابرجا بود. در نتیجه طوبی آزموده دست به کار شد و مدرسه‌ای را در منزل شخصی خود تأسیس کرد.

آزموده در شرایطی زنگ مدرسهٔ ناموس را در خانه خود در خیابان سنگلج، به صدا درمی‌آورد که شیخ فضل‌الله نوری فتوا داده بود که «تأسیس مدارس دختران مخالف با شرع اسلام است».

مدرسهٔ ناموس چند سال بعد از تأسیس به خیابان فرمانفرما و بعد از آن به محل بزرگتری در خیابان شاهپور (حافظ فعلی) منتقل شد. در این زمان مدرسهٔ ناموس به قدری توسعه یافته بود که به صورت یکی از مهم‌ترین و مجهزترین مدارس متوسطه تهران درآمد و تا پایان دوره دبیرستان آموزش دختران را تأمین می‌کرد، به طوری که در ۱۳۰۷ شمسی اولین گروهِ دیپلمهٔ مدرسهٔ ناموس فارغ‌التحصیل شدند. سری اول فارغ التحصیلان این مدرسه شامل توران آزموده، فخرعظمی ارغنون، بی‌بی‌خانم خلوتی، گیلان خانم، فرخنده خانم و مهرانور سمیعی بودند.

آزموده علاوه بر دایر کردن مدارس دختران، کلاس‌های اکابر را نیز جهت جذب زنان مسن تر دایر کرد. مردانی که در این فعالیت‌ها به وی کمک می‌کردند، عبارت بودند از: سیدجوادخان سرتیپ، حسن رشدیه، نصیرالدوله و ادیب الدوله. طوبی آزموده همسر برادر حسن رشدیه بود و به پاس جبران کمک‌ها و هدایت‌های رشدیه نسبت به امر تأسیس مدرسه، در نظام‌نامه مدرسه مقرر داشته بود که برای همیشه و تا هر زمان که مدرسهٔ ناموس پابرجاست، یکی از دختران خاندانِ رشدیه می‌تواند در آن تدریس کند.

تصاویر | این زن با «ناموس» سرنوشت دختران ایرانی را تغییر داد! | «طوبی» را چقدر می‌شناسید؟

طوبی آزموده برای خنثی کردن مخالفت‌ها و تبلیغات سنت‌گرایان امثال شیخ فضل‌الله نوری و عامهٔ مردم، شیوه‌های مختلفی استفاده می‌کرد. او مشخص کرده بود کتاب‌های مذهبی و قرآن را در همهٔ کلاسها تدریس کنند. همین‌طور عبارات و کلمات قصار بزرگان دین با کمک دو تن از شاگردانش بر دیوارهای مدرسه را برای توجه هر چه بیشتر مردم نصب می‌کرد. او با ترتیب دادن مجالس روضه‌خوانی یک یا دو بار در سال تبلیغات مغرضانهٔ مخالفان تحصیل دختران را خنثی می‌کرد. به این شکل مدرسه دخترانهٔ ناموس توانست پابرجا بماند.

مدرسهٔ ناموس به گفتهٔ آماری که در نشریهٔ شکوفه در سال ۱۳۲۹ شمسی به چاپ رسید، ۱۸۵ دانش آموز داشت که با گرفتن شهریه از خانواده‌های مرفه تعداد ۵۰ نفر بدون شهریه تحصیل می‌کردند.

درگذشت

آزموده سال 1257 شمسی متولد شد و سال 1315 در 58 سالگی از دنیا رفت.

طوبی آزموده در اول مهر ۱۳۱۵ شمسی در سن ۵۸ سالگی در تهران درگذشت. بعد از مرگ او، مدرسهٔ ناموس تا سال‌ها توسط طوبا مشکوه نفیسی مدیریت شد و در سال ۱۳۱۹ شمسی به وزارت فرهنگ واگذار شد. نام مدرسهٔ ناموس بعدها به دبیرستان شهناز تغییر کرد.


سنگ قبر 

طوبی در گورستان ظهیرالدوله دربند

سنگ قبر طوبی در گورستان ظهیرالدوله دربند    

  برگرفته از ویکی پدیا

جیران که بود؟

ناصرالدین‌شاه یکی از عجیب‌ترین شاهان تاریخ ایران و بی‌اغراق جهان است! او در پنجاه سال پادشاهی‌اش مجموعه‌ای از عجیب‌ترین رفتارهای حکومتی و شخصی داشت که تأثیراتش تاکنون ادامه دارد. زندگی خصوصی ناصرالدین‌شاه و حرمسرای   او به‌عنوان یکی از مشهورترین حرمسراهای تاریخ نامبرده می‌شود اما نام او تنها با نام یک زن عجین شده است: جیران!
این عجین شدن زمانی عجیب‌تر می‌شود که بدانیم او در طول زندگی‌اش یکی از معروف‌ترین و اسرارآمیزترین حرمسراهای تاریخ را داشت و تا زمان ترورش به دست میرزا رضای کرمانی و به اعتبار سخن عین‌الدوله، ۱۱۲ زن عقدی و صیغه‌ای داشت. این روزها و همزمان با پخش سریال جیران آخرین ساخته حسن فتحی از شبکه نمایش خانگی، بار دیگر نام شاه شهید و سرگذشت سوگلی‌ حرمسرایش یعنی جیران موردتوجه بسیاری از ایرانیان قرارگرفته است.

در ادامه نگاهی داریم به زندگی جیران با نام اصلی خدیجه خانم تجریشی، سوگلی حرمسرای ناصرالدین‌شاه.

جیران و اسرار حرمسرای ناصری

جیران کیست؟

جیران که به ترکی به معنای غزال است، لقبی است که ناصرالدین‌شاه به زن محبوب‌ خود یعنی خدیجه خانم تجریشی داد. خدیجه خانم تجریشی که به نام فروغ‌السلطنه نیز معروف بود، دختر باغبانی به نام محمدعلی بود. خانواده او از اهالی تجریش و قریه کوهسار بودند. جایی که در آن زمان خوش آب‌وهوایی‌اش زبانزد خاص و عام بود. او بااینکه در خانواده‌ای کاملاً معمولی و روستایی بزرگ شده بود، روحیه‌ای جسور، کنجکاو و بلندپرواز داشت. از ویژگی‌های شخصیتی ذکر شده درباره جیران می‌توان به علاقه بی‌حدوحصر او به سوارکاری اشاره کرد. در آن سال‌ها که عمده زن‌ها به کارهای خانه مشغول بودند و سوارکاری و شکار برای دختران چندان رواج نداشت، خدیجه تجریشی مدام به اسب‌سواری می‌رفت و نقل است که لباس و چکمه مردانه می‌پوشید و روبنده‌اش را به گرد سر می‌پیچید و بسیار چالاک اسب‌سواری می‌کرد و به شکار می‌پرداخت.

تصویر واقعی جیران زن ناصرالدین شاه

تصویر واقعی جیران

تصویر بالا به عنوان تصویر واقعی جیران منتشر شده اما نسبت به صحت آن اطلاع دقیقی در دست نیست*

همین شیفتگی جیران به شکار و رفتار ِ خارج از عرف زمانه‌اش یکی از دلایل دلبستگی ناصرالدین‌شاه به او بود و البته به این‌ها باید زیبایی‌اش را نیز اضافه کرد که در همان لحظه نخست دلِ شاه شهید را برد و به خاطر درشتی و زیبایی چشمانش، شاه به او لقب جیران داد. درباره نحوه آشنایی ناصرالدین‌شاه با جیران و اولین دیدار عاشقانه آن‌ها چند نقل‌قول تاریخی وجود دارد که نگاهی به آن‌ها می‌اندازیم.

اولین دیدار ناصرالدین‌شاه و جیران

در کتاب اعلم‌السطلنه (تقی‌ دانشور) نحوه ملاقات ناصرالدین‌شاه با جیران به این صورت ذکر شده است:

«شاه روزی در اطراف شمیران و تجریش سواره به شکار بلدرچین رفته بود. غفلتاً چند بلدرچین روی درخت توتی پریدند و شاه برای زدن آنها زیر درخت توت رفت. دختری دهاتی بالای درخت رفته و مشغول خوردن توت بود. دخترک اعتنایی به شاه نکرد.
ولی شاه فریفته جمال دختر دهاتی شد و بر سبیل مزاح خطاب به وی گفت: دختر! زن من می‌شی؟ دخترک شانه‌هایش را بالا انداخت و بدون آنکه بداند طرف صحبتش شاه مملکت است، گفت: تو که داخل آدم نیستی. من زن شاه می‌شم! و بعد با لفظ برو گم شو! مکالمه را تمام شده حساب کرده بود. اما وقتی ملازمان شاه ترسان و لرزان او را شیرفهم کردند که این مرد با این لباس و این خدم و حشم شاه مملکت است، جیران از درخت پایین پرید و با رفتاری مؤدب و شرمسار، عذرخواهی کرده بود. شاه جوان که از همان ابتدا شیفته سکنات و وجنات او شده بود، او را به ارگ سلطنتی دعوت کرد و از او خواست تا با شاه ازدواج کند.»

همچنین روایت دیگری توسط عباس امانت درباره این دیدار ذکر شده که به این شرح است:

جیران ابتدا به جهت فراگرفتن رقص و آواز به حرم‌سرای شاهی آورده شد و نخستین‌بار ناصرالدین‌شاه او را اندکی پس از قتل امیرکبیر در جمع ملازمان مهدعلیا دید و همان‌جا به او دل بست.
در روایت دیگری هم مونس الدوله که ندیمه و کنیز انیس الدوله (همسر و سوگلی ناصرالدین‌شاه بعد از جیران) اولین دیدار ناصرالدین‌شاه و جیران را این‌گونه شرح می‌دهد:
شاه که در حین تفرج، زیر درخت توتی به جمعی از دختران که جیران نیز میان آن‌ها بود برخورده بود، فریفته چشمان درشت و سیاه او شد و ملازمان خود را فرستاد تا از نام و نشانش سؤال کنند و پدرش را بیابند. ناصرالدین‌شاه آن‌قدر آنجا منتظر ایستاد تا خواجه‌ها و پیشخدمت‌ها آمدند و خبر آوردند که اسم او خدیجه است و اسم پدرش هم «میرزا محمدعلی». دیگر کار تمام بود و به حکم قبله عالم، جیران را از درخت پائین آوردند و پیش خانم‌های اندرون بردند. رختش را عوض کردند، حمامش بردند و ملاباشی او را نودونه سال برای ناصرالدین‌شاه صیغه کرد.
اما حسین لعل در کتاب «قبله عالم» این دیدار را کاملاً متفاوت از دیگران نقل می‌کند، او نوشته است که ناصرالدین‌شاه در دوران پیری‌اش با جیران دیدار کرده و سوار بر کالسکه‌ای به‌طرف صاحبقرانیه در حرکت بوده که ناگهان صدای آواز دلنشینی می‌شنود؛ از کالسکه پیاده شده و به دنبال صدا می‌گردد تا این‌که به دیوار باغی می‌رسد و نهایتاً صاحب صدا (جیران) را می‌یابد و همان‌جا یک دل نه، صد دل عاشق جیران می‌شود؛ جیران هم مدهوش زرق‌وبرق و لباس پرطمطراق شاه شده به‌سرعت همسری او را می‌پذیرد.

هر کدام از این روایت‌ها که آغاز آشنایی جیران و ناصرالدین‌شاه باشد آغازی برای یک زندگی پر و پیچ خم برای یک زن و تأثیرگذاری او بر دربار قاجار و تاریخ است.

حرمسرای ناصرالدین شاه

عکسی از  حرمسرای ناصرالدین شاه

جیران پس از ورود به دربار قاجار

همان‌طور که گفتم، خدیجه تجریشی احتمالاً در سال ۱۲۳۰ وارد دربار ناصرالدین‌شاه شد و با توجه به این‌که شاه‌ پیش از او ۴ زن عقدی داشت، امکان عقد دائم وجود نداشت و او به‌عنوان یکی از زنان صیغه‌ای وارد حرمسرا شد، از همان بدو ورود و به خاطر توجه بسیار ناصرالدین‌شاه به او مورد غضب و بی‌مهری برخی از زنان ناصرالدین میرزا واقع شد و از سوی دیگر مهدعلیا – مادر ناصرالدین‌شاه – نیز او را دوست نداشت و معتقد بود او پسرش را جادو و جمبل کرده است!
اما علاقه و عشق شاه به جیران سبب شد او به عقد نکاح دائمی شاه دربیاید!‌ همان‌طور که گفتیم پیش از جیران، شاه ۴ زن عقدی داشت که همگی از تبار قاجار بودند و به همین دلیل فرزندانشان امکان ولیعهدی داشتند، اما ناصرالدین‌شاه تصمیم گرفت از عقد دائم خود با ستاره خانم – زن چهارم عقدی‌اش – صرف‌نظر کند و عقد دائم او را تبدیل به متعه کرد که بتواند جیران را به جای او به عقد نکاح دائمی دربیارود.
باید در نظر داشت زنِ عقدی شاه بودن آن هم در حرمسرایی که به قولی ۱۱۲ زن برای شاه در آن بود، امر بسیار مهمی محسوب می‌شد و همین حرکت شاه باعث شد جیران جایگاه بالاتری در حرمسرا پیدا کند.
از نظر درباریان و به‌خصوص زنانِ حرمسرا که بیش‌تر آن‌ها رگ و ریشه‌های پادشاهی و مناسب دولتی داشتند، حضور یک دختر «دهاتی» – به قول آن‌ها- به‌عنوان سوگلی شاه پذیرفتنی نبود. از سوی دیگر نحوه رفتار و اقدامات جیران در سال‌های بعد از ورود به حرمسرا باعث شد کینه‌های بیش‌تری علیه او شکل بگیرد.

از جیران به‌عنوان پرنفوذ‌ترین زنِ عهد ناصری نیز نام می‌برند،‌ او زنی کنجکاو، جسور و پرجنب‌وجوش و جوش بود و به‌واسطه تفاوت طبقاتی‌اش با زنان قدرتمند حرمسرا معمولاً خود را در موقعیت‌های سخت دخالت می‌داد و سعی می‌کرد توانایی‌هایش را بیش‌ازپیش به رخ شاه بکشد تا بتواند نفوذ بیش‌تری در دربار داشته باشد. او با این‌که چهار فرزند به دنیا آورد اما نتوانست هیچ‌کدام را به‌عنوان جانشین شاه و در کسوت ولیعهدی او بگذارد، چون از بخت بدش هر چهار فرزندش خیلی زود فوت کردند و عمر هیچ‌کدام کفاف نداد تا جانشین پدر باشد.
بااینکه هیچ‌کدام از فرزندان جیران عمر طولانی برای ولیعهدی نداشتند اما او هیچ‌گاه برای به قدرت رسیدن فرزندانش از پای ننشست و فرزندش امیرنظام را با نقشه‌ای مفصل به ولیعهدی هرچند کوتاه‌مدت‌ رساند.

ماجرای ولیعهدی امیرنظام چه بود؟

محمدقاسم که فرزند دوم جیران بود در پنج‌سالگی از سوی پادشاه به لقب امیرنظام و فرماندهی کل قشون ایران منصوب شد! در آن زمان ناصرالدین‌شاه ولیعهدی به نام سلطان معین‌الدین داشت که فرزند خجسته خانم تاج الدوله دختر شاهزاده سیف‌الله میرزا بود. فوت این پسر در مهرماه ۱۲۳۵ عرصه را برای ولیعهدی زودتر امیرنظام آماده کرد. اما با توجه به اینکه جیران نسبی غیر قاجاری داشت و در آن زمان هنوز به عقد دائم شاه در نیامده بود، امکان اعلام ولیعهدی امیرنظام وجود نداشت، به همین دلیل جیران با تحت‌فشار قراردادن میرزا آقاخان نوری (صدراعظم ناصرالدین‌شاه) و همدستی با مستوفی الممالک و عزیز خان مکری، فهرستی از جرائم میرزا آقاخان تنظیم کرده و شخصاً آن را به شاه تحویل داد. البته در اینجا جیران از هوش خود استفاده کرده و تنها بخشی از جرائم را به نزد شاه برد تا میرزا آقا خان مجاب شود موافقت شاه را برای ولیعهدی امیرنظام بگیرد.
میرزا آقا خان هم برای افشا نشدن هر چه بیش‌تر فساد و جرائمش نزد شاه تمام توان خود را به کار گرفت و با دولت‌های روسیه و بریتانیا سر این موضوع مذاکراتی کرد، همچنین پزشک دربار یاکوب پولاک را راضی کرد تائید کند که مظفرالدین میرزا به دلیل ضعف عقلی‌ و جسمی شایستگی به سلطنت رسیدن پس از ناصرالدین‌شاه را ندارد (مظفرالدین میرزا به خاصر نسب قاجاری و عقدی بودن مادرش گزینه بعدی ولیعهدی بود).
قدم بعدی جیران برای ولیعهدی پسرش تهیه تباری جعلی بود که او را به ایلخانان مغول و شاهان ساسانی نسبت می‌داد. همه این موارد به‌علاوه عقد دائم جیران توسط شاه زمینه کامل ولیعهدی برای امیرنظام را فراهم ساخت.
باید متذکر شوم این رویدادها در حالی اتفاق می‌افتاد که مهدعلیا به‌هیچ‌وجه از هیچ‌کدام آن‌ها راضی نبود و تنفر عمیق از جیران در دل او ریشه دواند. سرانجام در شهریور ۱۲۲۶امیرنظام به‌صورت رسمی به‌عنوان ولیعهد ناصرالدین‌شاه،‌ سلطان صاحبقران، اعلام شد.

چیزی نگذشت که امیرنظام بیمار شد و برخی از اقوال بر این است که نوری ولیعهد را مسموم کرده بود. عمر ولیعهدی امیرنظام فقط یک هفته دوام داشت و مرگ او صدمه بسیاری به روح و روان جیران و البته شاه زد. شایعات بسیاری در خصوص مرگ امیرنظام و دخالت میرزا آقاخان نوری بر سر زبان‌ها بود که همین شایعات باعث شد مخالفت جیران با نوری بار دیگر آغاز شود و زمانی که او در سال ۱۲۳۷ از صدارتش عزل شد به درخواست جیران تمام بستگانش اعم از بچه‌ها،‌عموها و بردار و برادرزاده‌هایش نیز از دربار رانده شدند.

مرگ جیران

جیران پس از فوت امیرنظام دچار افسردگی بسیاری شد او که هر چهار فرزندش یعنی سلطان محمد میرزا، محمدقاسم میرزا، رکن‌الدین میرزا و خورشید کلاه خانم را از دست داده بود دیگر امیدی به آوردن فرزند دیگر نداشت و از سوی دیگر مدام تحت‌فشار و کینه مهدعلیا بود. او خیلی زود و در سال ۱۲۳۸ و تنها یک سال پس از مرگ امیرنظام جان باخت.
در خصوص بیماری جیران گمانه‌زنی‌هایی نیز وجود دارد ازجمله اینکه او دچار بیماری سل بود و تا لحظه آخر پادشاه از کنار تخت بیماری‌اش تکان نخورد.
بی‌اغراق می‌توان ادعا کرد مرگ جیران تراژیک‌ترین اتفاق زندگی ناصرالدین‌شاه بود. او با مرگ جیران به‌طورکلی تغییر کرد و هیچ‌گاه نتوانست داغ جیران را فراموش کند. او به هیچ‌کس دیگر اجازه اقامت در عمارت جیران را نداد و برای جیرانش مقبره‌ای در حرم شاه عبدالعظیم ساخت که خودش نیز بعدها و پس از ترورش به دست میرزا رضای کرمانی در همان مقبره به خاک سپرده شد. پس از جیران شاه به وصیت او با انیس الدوله که دست‌پرورده جیران بود ازدواج کرد و از انیس‌الدوله روایت‌هایی درباره جیران وجود دارد ازجمله اینکه ناصرالدین‌شاه پرتره‌ای از جیران با سیاه‌قلم کشیده بود که دائم به آن نگاه می‌کرده است.

زندگی نامه و شرح خدمات پر ارزش پروفسور توفیق موسیوند اولین مخترع قلب مصنوعی جهان

جناب دکترتوفیق موسیوند در سال 1315 در روستای ورکانه استان همدان در خانواده ای ساده و روستایی چشم به جهان گشود. شغل خانوادگی خاندان موسیوند دامپروری بود و تمامی اعضای خانه برای کسب درآمد و مایحتاج زندگی به یکدیگر در کارهای مختلف کمک می کردند. وی در دوران کودکی و نوجوانی به چوپانی در دشت های پهناور استان همدان مشغول بود و شب های تابستان در حالی که روی پشت بام دراز می کشید، مدت ها به آسمان و ستارگان خیره می شد و به دلایل آفرینش جهان و شگفتی های آن فکر می کرد.

 

در پی علم در جای جای جهان

دکتر موسیوند از همان دوران نوجوانی و جوانی خود مشتاق به خواندن و یادگیری چیزهای جدید بود و همین ویژگی به او کمک کرد که از محیط روستا خارج شده و ابتدا در شهر تهران به تحصیل بپردازد. او در دانشگاه تهران تحصیلات مقدماتی خود را در رشته مهندسی کشاورزی با بالاترین سطح نمرات به پایان رساند اما روحیه پرسشگری و مشتاق به علم او هیچ گاه خاموش نشد و برای ادامه تحصیل و پژوهش به کانادا مهاجرت کرد.

 


او به دلیل هوش سرشار و توانایی های زیاد در عرصه علم توانست بورسیه دانشگاه کانادا را به دست بیاورد و تحصیل خود را در دانشگاه آلبرتای کانادا ادامه دهد. او با تلاش و کوشش فراوان خود سال های ابتدایی اش را در کانادا به یادگیری زبان و تحصیل در طول روز می گذراند. از طرفی به دلیل مهاجرت و هزینه های بسیار زیاد زندگی مجبور به کسب درآمد بود.

 

استاد در سال های اول تحصیل خود مشغول به کارهای طاقت فرسا در شب به عنوان یک ظرف شوی بود تا توانست مخارج خود و خانواده اش را تامین کند و از دانشگاه در رشته های مدیریت و مهندسی مکانیک فارغ التحصیل شود. استاد موسیوند بعد از تلاش های شبانه روزی خود در راه علم و دانش؛ مدرک دکترای پزشکی و فوق تخصص جراحی قلبش را در کانادا اخذ کرد. پس از پایان فارغ التحصیلی اش و آشنایی اساتید و دانشمندان دانشگاه با او، در دهه 1970 سمت های متعددی را به عنوان یک مهندس حرفه ای در دانشگاه بر عهده داشت تا زیربنای یک آلبرتای جدید را پی ریزی و آماده سازی کند.

 

پروفسور توفیق موسیوند چند سال بعد با همسر و دو پسرش به کلیولند در اوهایو نقل مکان کرده و روح سرکش و پرسشگرش، وی را برای یافتن راهکارهای جدید علمی پزشکی به دانشگاه بازگرداند. این بار سوالات مربوط به رمز و راز هستی و هدف انسان و وظیفه انسان به سراغ استاد آمد و او را به بازگشت به دانشگاه و تحصیل مشتاق و مجبور کرد.

او تحصیلات را در حوزه علوم پزشکی در دانشگاه آکرون و کالج پزشکی شمال شرقی دانشگاه اوهایو شروع کرد و در اینجا بود که ارتباط بسیار قوی و مفیدی بین علوم مهندسی و پزشکی ایجاد شد که سرانجام این ارتباط جرقه های کشفیات جدید و مفید استاد و دیگر دانشمندان بود.

اختراع قلب مصنوعی یکی از اختراعات مهم پروفسور توفیق موسیوند است

 

اختراعات استاد

پروفسور استاد توفیق موسیوند که به Tofy Mousivand مشهور است، اختراعات بسیاری را به ثبت رسانده است که مهم ترین آنها قلب مصنوعی بود. این اختراع شامل تکنولوژی بای پس می باشد؛ یعنی توانایی کنترل از راه دور را دارد که پس از قرار گرفتن در بدن بیمار می تواند از طریق ماهواره، اینترنت و تلفن از وضعیت آن اطلاع یافت و همچنین از وضعیت سلامت بیمار آگاه شد؛ همچنین امکان ارسال برق به آن بدون ایجاد سوراخ در بدن را نیز دارد که این فرآیند از طریق سیستم الکترومغناطیسی فراهم می شود.

 

همچنین از دیگر اختراعات مهم استاد نیز می توان به تعیین DNA انسان با اثر انگشت و بدون نیاز به قطره ای خون اشاره کرد. این دستاورد بسیار مهم برای تشخیص هویت مردگان در سوانح و اتفاقات بسیار زیاد استفاده می شود. همچنین برای نوزادان و بیماران قلبی نیز کاربردهای بسیار زیادی دارد. پروفسور موسیوند 144اختراع پزشکی دیگر را نیز در کارنامه درخشان خود دارد؛ از جمله ساخت زیرپیراهنی که می تواند فشار خون و کارکرد قلب را در کسانی که قلب شان خوب کار نمی کند، کنترل کند، از مهم ترین اختراعات و عناوین علمی او به شمار می آید.

 

سفر به ایران

موسیوند پس از 37 سال دوری از وطنش در سال 1381 در سفری به ایران بازگشت. وی که برای شرکت در همایش بین المللی بوعلی سینا دعوت شده بود به زادگاهش بازگشت و با خانواده و اهالی شهرش دیدار کرد و از آنجایی که استاد موسیوند بسیار انسان خیری بود و به فکر انسان ها بود، در این سفر آمادگی خود را برای تاسیس دانشگاه و بیمارستانی بزرگ در کیش با هزینه شخصی خود اعلام کرد.

 

موسیوند در مدت کوتاه اقامت در ورکانه با صرف هزینه شخصی خود چهره زادگاه خود را کاملا تغییر داد و آبادانی در شهر و روستای خود ایجاد کرد. کوچه های مسطح، چراغ های رنگارنگ در پشت بام ها و کوچه ها و احیای ساختمان ها و خانه های متروک و ویران، هدیه او به خانواده و مردم روستای قدیمی خود بود.

 

علاقه این دانشمند برجسته ایرانی به زادگاه و وطنش تنها به این کار خلاصه نشد و در همایش بین المللی بوعلی سینا پشت تریبون رفته و این چنین گفت: «آمده ام تا سری به زادگاهم، ورکانه بزنم و گله گوسفندها را ببینم و به آسمان صاف و پر ستاره خیره بشوم و بار دیگر به سال های دور کودکی ام بازگردم و آن نقطه عزیمتی را بیابم که هرگز فراموشش نکرده و نمی کنم. راستش من با یاد کودکی آرامش پیدا می کنم. آنجا هم همیشه دنبال خاطراتی بوده ام که در دنیای مدرن و پیچیده به من آرامش بدهد که آنها را در چوپانی و درهمان شب های مهتابی می یافتم. چوپانی انسان را به اصل خود و خدا و طبیعت نزدیک می کند.»

 

موسیوند پس از 37 سال دوری از وطنش در سال 1381 در سفری به ایران بازگشت

 

او درباره کودکی خود گفته است: «خانواده شلوغی بودیم، ساده زندگی کردن را دوست دارم، گله چرانی و دعوا و آشتی و عید نوروز و ... من خیلی خوشبخت بودم که پدرم گذاشت درس بخوانم، فرصتی که نصیب خواهرانم نشد!...»

وی، هم اکنون رییس بخش قلب و عروق انستیتوی تحقیقات قلب دانشگاه اوتاوا (پایتخت کانادا) و عضو افتخاری فرهنگستان علوم پزشکی ایران نیز است.

 

افتخارات

استاد در سال های پی در پی جایزه ها و لوح های تقدیر زیادی را از سازمان ها، مسابقات، دانشگاه ها، فستیوال ها، پژوهشگاه ها و ... از کشورهای مختلف جهان بابت دستاوردهای علمی اش دریافت کرده است اما در اینجا به مهم ترین و با ارزش ترین آنها اشاره می کنیم.

 

استاد در سال 1997 برای جایزه شورای دستاوردهای سالانه علوم زیستی اوتاوا توسط دانشمندان کاندیدا شد و موفق به کسب آن جایزه ارزشمند در سال های ابتدایی فعالیت علمی خود در خارج از کشور شد.

 

پس از موفقیت های پی در پی استاد در زمینه های علمی و دریافت جایزه از رییس جمهور کانادا؛ به صورت افتخاری، به انجمن سلطنتی کانادا پیوست.

 

استاد توفیق موسیوند در موسسه تحقیقات بهداشتی کانادا در سال 2010 جایزه «ترجمه علم» و همچنین جایزه «تحقیق حوزه سلامت» را دریافت کرد.

 

استاد در حوزه تحقیق درباره «رسیدگی به محدودیت های قانون» نیز در سال 2011 به عنوان محقق برتر معرفی شد.

 

همچنین استاد موسیوند موفق به دریافت مدال الماس جوبیلی از ملکه الیزابت دوم در سال 2013 شد. 

 

همچنین استاد در جشنواره افتخارات 25 ساله دانشکده جایزه ارتقای حرفه ای پزشکی را در سال 2015 دریافت کرد.

 

زیباترین هدیه

از تمامی این افتخارات و اختراعات که بگذریم، داستان زیباترین هدیه ای که پروفسور موسیوند دریافت کرده نیز بسیار خواندنی است. او این داستان را چنین نقل می کند: «طبق قوانین مرسوم کانادا هدیه دادن به پزشکان و هدیه گرفتن از آنها ممنوع است. یک روز دیدم شخصی از شبکه ای کانادایی به دفتر کارم در بیمارستان اوتاوا آمد و بسته ای را جلوی من گذاشت که از گرفتنش امتناع کردم.

 

استاد موسیوند موفق به دریافت مدال الماس جوبیلی از ملکه الیزابت دوم در سال 2013 شد

 

آن شخص خیلی اصرار داشت و همین باعث شد که بسته را باز کنم. هفت حلقه فیلم از همدان و زادگاهم روستای ورکانه بود که خودشان تهیه کرده بودند. گریه ام گرفت و به این فکر کردم که چطور برای یک شبکه کانادایی این قدر زادگاه من و آن خانه محقر سنگی اهمیت داشته که هزاران کیلومتر را طی کنند و از آن فیلم بسازند. آنها این کار را کرده بودند که بدانند واقعا من یک چوپان در دره های کوه الوند بوده ام و این به جرأت مهم ترین هدیه زندگی من بود.»

 

کلام آخر ...

پروفسور موسیوند، قبل از این که یک دانشمند و نخبه علمی باشد، به دنبال رشد و تکمیل ویژگی های کمال انسانی خود بود و در مقاله ای رسالت خود را به صورتی زیبا چنین شرح می دهد: «برای من آنچه مهم است خدمت به بشر است؛ نه تنها به مردم کشورم بلکه به مردم تمام دنیا. در واقع جز این نیز نباید باشد. رسالت من به عنوان یک پزشک، کمک به بیماران تعلیم و تربیت پزشکان دیگر و این بار ابداعات و اکتشافاتی است که بتواند به نوعی به بشر کمک کند.»

 

منبع : هفته نامه صدا - bartarinha.ir